علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
بسم الله الرحمن الرحیم سال 1279 هجری قمری در اصفهان ديده به جهان میگشايد. شيخ «حسنعلی اصفهانی(ره)» فرزند علی اكبر و فرزند رجبعلی مقدادی اصفهانی(ره)، در خانواده زاهد و با تقوا و پارسائی چشم به جهان گشود، پدر وی مرحوم ملاّ علیاكبر، مردی زاهد و پرهيزگار و معاشر اهل علم و تقوی و ملازم مردان حق و حقيقت بود و در عين حال از راه كسب، روزی خود و خانواده را تحصيل میكرد. مرحوم ملا «علیاكبر» كه فرزند ذكوری نداشت، عهد كرده بود كه به اعتاب مقدسه مشرّف و متوسل شود تا خداوند پسری به او كرامت فرمايد، اين سفر كه در سال يازدهم از خدمت او به مرحوم حاجی «محمد صادق» اتفاق افتاد با حامله شدن عيالش پايان پذيرفت و حاجی قبل از تولّد فرزند به او بشارت پسری داده و سفارش كرده بود كه آن پسر را «حسنعلی» نام گذارد. روزها همه روز، بجز ایّام محّرمه، با روزه می گرفتند و از پانزده سالگی تا پايان عمر پر بركتش، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ايام البيض هر ماه را صائم و روزه دار بودند اتفاق افتاد، پيوسته مورد لطف و مرحمت خاص استاد خود بود و از آن پس نيز روح بزرگ آن مرحوم هميشه مراقب احوال او بود و در مواقع لزوم او را مدد و ارشاد می فرمود. مرحوم حاج شيخ حسنعلی از دوازده تا پانزده سالگی، تمام سال، شبها را تا صبح بيدار میماندند و روزها همه روز، بجز ایّام محّرمه، با ترك حيوانی روزه میگرفتند و از پانزده سالگی تا پايان عمر پربركتش، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ايامالبيض هر ماه را صائم و روزه دار بودند و شبها تا به صبح نمیآرميدند. تفسير قرآن مجيد را از محضر درس مرحوم حاجی سيد سينا پسر مرحوم سيد جعفر كشفی و چند تن ديگر از علماء عصر آموختند عرب را در اصفهان فرا گرفتند از درس فقه و فلسفه عالم عامل مرحوم آخوند ملا محمد كاشی فايدهها بردند و فلسفه و حكمت را از افاضات ذیقيمت مرحوم جهانگيرخان و تفسير قرآن مجيد را از محضر درس مرحوم حاجی سيد سينا پسر مرحوم سيد جعفر كشفی و چند تن ديگر از علماء عصر آموختند.سپس برای تكميل معارف به نجف اشرف و به كنار مرقد مطهر حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام مشرف شدند. در اين شهر، از جلسات درس مرحوم حاجی سيد محمد فشاركی و مرحوم حاجی سيد مرتضی كشميری و ملا اسماعيل قرهباغی استفاده میكردند. پس از مراجعت از نجف اشرف، در مشهد مقدّس رضوی سكونت اختيار كردند و در اين دوره از زمان، از محاضر درس و تعاليم استادانی چون مرحوم حاجی محمد علی فاضل و مرحوم آقا مير سيد علی حائری يزدی و مرحوم حاجی آقا حسين قمی و مرحوم آقا سيد عبدالرحمن مدرس بهرهمند میگرديدند و در عين اين احوال و در ضمن تحصيل و تدريس، به تزكيه نفس و رياضات شاقّه موفق و مشغول بودند. در جدّه، پس از فرود آمدن از كشتی، پياده به مدينه منوره مشرّف می گردند و از آن شهر مقدس، احرام حج بسته و با پای پياده به طرف مكه رهسپار می شوند. از طريق تصرفات نفسانی شد، از آن شهر رخت سفر بربستند و در بيست و چهار سالگی، تنها از اصفهان خارج شدند و به عزم مشهد مقدس قدم به راه گذاردند . مدت توقف ايشان در شهر مقدس مشهد از يكسال كمتر به طول میانجامد. ظاهری و تزكيه نفس سرگرم بودند تا آنكه مجدداً به اصفهان باز میگردند. در سال 1311 هجری قمری برای دومين بار، به ارض اقدس رضوی مسافرت و تا سال 1314 در آن شهر توقف می كنند. در اين مدت در مدرسه حاج حسن و فاضلخان سكنی میگزينند، ولی برای اشتغال به امور معنوی، حجرهای نيز در صحن عتيق به اختيار خود داشتهاند. در سال 1315 قمری مجددا به اصفهان مراجعت كرده و پس از مدتی توقف به نجف اشرف تشرف حاصل كردند و تا سال 1318 در آن شهر سكنی گزيدند و در سنه 1319 بار ديگر به اصفهان بازگشتند پس از آن، سفری به شيراز كردند و چندی در آنجا مقيم شدند و در اين مدت، قانون ابوعلی سينا را نزد طبيب معروف و مشهور عصر، مرحوم حاج «ميرزا جعفر طبيب» تحصيل و تعلم نمودند. در رمضان همان سال به بوشهر و از آنجا بوسيله كشتی، به قصد زيارت بيتالله الحرام، به حجاز سفر می كنند. در جدّه، پس از فرود آمدن از كشتی، پياده به مدينه منوره مشرّف میگردند و از آن شهر مقدس، احرام حج بسته و با پای پياده به طرف مكه رهسپار میشوند. ايشان پس از حج بيتالله و زيارت اعتاب مقدسه ائمه اطهار عليهمالسلام، به ايران مراجعت میفرمايند و بعد از مدتی توقف، مجدداً به نجف اشرف تشرف حاصل میكنند و باز، پس از چند سال توطن در آن شهر، به اصفهان باز میگردند و پس از چند سال اقامت در آن شهر، در سال 1329 قمری، اين شهر را به قصد مجاورت در مشهد رضوی، ترك میگويند و در آن بلده طيبه، مجاور میشوند و از اين زمان تا پايان عمر شريفش كه سال 1361هــ.ق. بوده، فقط دو سفر كوتاه به اصفهان و يك سفر به سلطانآباد اراك داشتهاند.
سرانجام، يكی دو ساعت از طلوع آفتاب روز يكشنبه هفدهم شعبان سال 1361 هجری قمری گذشته بود كه روح پاكش به جوار حق شتافت. پس از ساعتی خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانی به سراسر شهر فرا رسيد و انبوه جمعيت برای ادای احترام و توديع او و انجام مراسم مذهبی گرد جنازهاش حاضر شدند. پيكر مطهر آن عارف فرزانه بنا بر وصيت ايشان در محلی جنب ايوان عباسی در صحن مطهر عتيق (انقلاب) امام رضا عليه السلام به خاك سپرده شد. چند حکایت از این شیخ با کرامت حکایت اول- آقای گلبیدی از قول آقا سید حسین موسویان فرزند مرحوم حاج سید رحیم اصفهانی ساکن خیابان مسجد سیداصفهان میگفت: آقا سید حسین برای من نقل کردن که به واسطه اقای حاج سید حسین موسوی امام جماعت مسجد سید اصفهان به مرحوم حاج شیخ حسنعلی معرفی شدم. ایشان مرا به گرمی پذیرفتند و در هرسفرکه به مشهد مشرف میشدم خدمت ایشان میرسیدم.در سفر دوم یا سوم بود که روزی در مدرسه خیرات خان در طبقه فوقانی بودم که از طبقه همکف سروصدایی بلند شد.مرحوم حاج شیخ فرمودند چه خبر است.گفتند طلبه ای را مار زده است. فرمودند او را بیاورید بالا. گفتند نمیتواند بیاید.فرمودند خودم میایم.بلند شدند وبه راه افتادند.من هم به دنبال ایشان از پله ها پایین امدم و وارد اتاق طلبه شدیم.دیدیم که طلبه روی زمین دارد میغلطد.آقا پرسیدند کجا را زده است؟ شست پای خود را نشان داد.مرحوم شیخ انگشت مبارک خودرا با آب دهان تر کرده به محل گزیدگی مالیدند.فی الفور درد ساکت شد.بعد فرمودند مارکجاست؟ مار در گوشه حجره بود ونشانش دادند.مرحوم حاج شیخ رو به مار کرده فرمودند میخواهی تورا تنبیه کنم؟چرا اذیت کردی؟سپس رو کردند به شخصی که قیافه وکسوت رعایا وکشاورزان را داشت وجوالی همراهش بود که به پشت میبست.فرمودند جوال را بیاورآورد. به مار فرمودند برو توی آن توبره .مار حرکت کرد و وارد آن شد.بعد به مار فرمودند دیگر کسی را اذیت نکن والا تو را تنبیه خواهم کردو به ان مرد فرمودند آن را بردار وبیرون دروازه رهایش کن. ودر راه هم آنرا آزار منما. آقای حاج سید محمد حائری قائنی از قول یکی از دوستان خود نقل نمودند که شخصی آمد وخدمت حاج شیخ عرض کرد:دعا برای اولاد میخواهم.ایشان فرمودند صلاح تونیست اولاد دارشوی.زیاد اصرار کرد. پرسیدند آیا حاضری اولاد دار شوی وکور شوی و پسر تو دست تورا بگیرد و عصا کش تو شود و تو سائل به کف شوی؟ عرض کرد بلی حاضرم. ایشان دعایی دادند وشخص مذبور صاحب پسری شد .گفت خودم دیدم آن شخص را که کور شده وپسرش دست او را میگرفت ودر بازار میگرداند وگدایی میکرد. حکایت 3 آقای حاتمی که در سفر تهران به مشهد در خدمت حاج شیخ بود نقل میکرد:سوار ماشینی شدیم که سه نفر عالم سید ومسن از علمای دزفول با ما همسفر بودند.مسافتی که را آمدیم راننده ماشین جعبه گرامافون را باز کرد وزنی بی حجاب هم پهلوی او نشسته بود.یکی از آن سه اهل علم به راننده گفت: جعبه را خاموش کنید .این خانم هم پارچه ای روی سرش بیندازد. راننده نگاهی به او کرد وسخنان زشتی به او گفت.سید مذبور بسیار متاثر ودر مقابل مسافرین شرمنده شد.وبه حال گریه درآمد.بین مسافرین نجوی شروع شد.مرحوم حاج شیخ سر خود را بلند نموده وبه من فرمودند محمد تقی چه شده؟انچه واقع شده بود عرض کردم.بعد فرمودند به راننده بگو این شیخ میگوید جعبه را خاموش کن وسر این زن را بپوشان.من هم بلند این ها را به راننده گفتم.راننده برگشت ونگاهی به شیخ کرد و فورا صدا را خاموش و سر زن را پوشاند.ساعتی بعد به مهماندوست رسیدیم .شیخ فرمود این راننده به خاطر بی احترامی که به سادات نموده هم اکنون به نوعی ناراحتی مبتلا خواهد شد.مسافرین به نماز واستراحت پیاده شدند.ودیری نگذشت که راننده به دل درد مبتلا شد.کم کم درد او شدیدتر شد به طوری که ازحال رفت.آن زن به نزد سادات دزفولی رفت والتماس میکرد که شما از او راضی شوید.ولی آنها قسم میخوردند که ما نفرینی نکرده ایم.. مسافرین همه به دور راننده جمع شدند و او هم در حال اغما بود.انگاه حاج شیخ فرمودند محمد تقی از آب جوی بیاور. رفتم و اب آوردم.نفسی به اب دمیدند وفرمودند آن را در دهان راننده بریز.رفتم وریختم.چند ثانیه نگذشت که راننده خوب شد.و همه فهمیدند که بر اثر این آب دعا خوب شده.بعدا سادات مذبورازمن پرسیدند:این شیخ کیست؟گفتم شیخ حسنعلی اصفهانی. گفتند ما بعد از زیارت امام رضا(ع) قصدمان زیارت ایشان بود وحا اینکه اکنون خدمت ایشان هستیم و غافل بودیم. پس امدند خدمت شیخ و عرض ارادت نمودند.اقای حاتمی میگفت راننده انچنان منقلب شده بود که به تپه سلام که رسیدیم زوار را جمع کرد وزیارتی خواند که همه به گریه افتادند.پس از ان , مرحم شیخ چیزی به او مرحمت کرده وسخنی گفتند که ما متوجه آن نشدیم. امام جمعه خلخال نقل کردند:در مشهد بودم ودر منزل فاضل خان خدمت حاج شیخ تلمذ مینمودم.یک روز که از مدرسه خارج میشدم دیدم مرحوم حاج شیخ خیلی مودب حضور سیدی بزرگوار وباهیبت ایستاده اند و صحبت میکنند.خواستم نزدیک شوم نتوانستم.مدتی صحبت کردند.آقا رفتند حاج شیخ هم رفتند.بعد از چند روز مرحوم شیخ داخل مدرسه میشدند من هم میخواستم خارج شوم به همان نقطه که که آن سید بزرگوار دران روز ایستاده بودند.رسیدیم به زمین افتادم و زمین را بوسیدم.مرحوم حاج شیخ فرمودند این چه کاری بود که کردی؟ آنچه دیده بودم نقل کردم و عرض کردم من یقین دارم که ایشان حضرت حجت تعالی فرجه الشریف بودند.لذا محل پای ایشان را بوسیدم. شیخ فرودند:اگر تا من زنده هستم این واقعه را نقل کنی کور خواهی شد ودیگر سخنی نگفتند. آقای حاج سید مرتضی جزایری از قول آقای عبدالحمید مولوی نقل نمود که ایشان گفت: زمانی قرار بود رضا شاه برای بازدید مریضخانه شاهرضا به مشهد بیاید ولی در همان زمان موریانه فراوانی به ساختمان حمله اورده بود.به طوریکه موجب وحشت مامورین آستانه شده بود وگفتند برای چاره خدمت حاج شیخ باید رفت.مرا مامور کردند که خدمت ایشان رسیدم وجریان را عرض کردم.ایشان روی کاغذی نوشتند:"موریانه ها از این محل بروید." فردا صبح که عازم اداره بودم دیدم جلوی مریضخانه مردم زیادی جمع شده اند. متحیر شده ام که چه اتفاقی افتاده است. نزدیکتر که رفتم دیدم دو صف از موریانه به عرض نیم متر به سرعت دارند از مریضخانه دور میشوند ومقداری که از مریصخانه دور میشوند داخل زمین فرو میروند. تا ظهر آن روز دیگر اثری از موریانه ها باقی نمانده بود. مرحوم آقا قاسم تولائی نقل نمود: در ایام جوانی که در مدرسه نواب مشغول تحصیل بودم شیخی از اهالی میامی(نزدیکی دامغان)با من دوست بود . بعدها ترک تحصیل کردم وحدود چهل سال بود از او خبری نداشتم.روزی از میامی میگذشتم مسمم شدم بروم و ازحال او جویا شوم.رفتم و او را دیدم. ضمن صحبت گفت:آن زمان که در مشهد مقیم مدرسه بودم به تب شدیدی مبتلا شدم.مرحوم حاج شیخ در آن زمان به در اطاق من آمدند ومرا در آن حال دیدند.فرمودند تو را چه شده؟عرض کردم به تب شدیدی مبتلا شدم. فرمودند تب تو زائل شد ودیگر تا زنده هستی تب نخواهی کرد واگر تب کردی من میدانم و تب. فی الفور تب من قطع شد وتاکنون متجاوز از چهل سال است که تب نکرده ام. حکایت 7 کربلایی رضای کرمانی موذن آستان قدس رضوی نقل میکردند:پس از وفات حاج شیخ هر روز بین الطلوعین بر سر مزار او می امدم وفاتحه میخواندم . یک روز دزهمانجا خواب بر من غالب شد.در عالم رویا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند: فلانی چرا سوره یاسین و طه را را برای ما نمیخوانی؟ عرض کردم آقا من سواد ندارم.فرمودند: بخوان. واین جملات سه مرتبه میان ما رد وبدل شد.از خواب بیدار شدم دیدم که به برکت آن مرد بزرگ حافظ آن دو سوره هستم.از ان پس تا زنده بود هر روزآن دو سوره را بر سرقبر آنمرحوم تلاوت میکرد. قا شیخ مختار روحانی نقل میکند: یک روز زنی سیده وفقیر ازمن تقاضای چادر ومقنعه ای کرد.گفتم:اکنون چیزی ندارم که با ان حاجت تورا روا کنم .اتفاقا همان روز خدمت شیخ حسنعلی رسیدم وعرض حاجت کردم.چون میخواستم از محضرش بیرون آیم وجهی به من مرحمت کردند وگفتند:این پول را برای آن بانوی سیده چادر ومقنعه بخر.وعلاوه بر آن یک تومان دیگر ویک قبض حواله (یک من)برنج رادادند که به آن زن برسانم.در شگفت بودم که شیخ از کجا مطلع شدندکه چنین بانویی از من درخواست چادر کرده؟خلاصه از خدمت او برخاستم اما به فکرم گذشت که فعلا یک تومان پول وآن قبض برنج را نمیدهم وپس از مدتی به او میدهم.اما ناگهان صدای شیخ بلند شد که فرمود :هر چه گفتم انجام بده ودخالتی در کار من نکن. به خاطر دارم شخصی به نام صنیعی از اهل اصفهان برای من حکایت کرد که: وقتی به درد پا مبتلا شدم به اتفاق دو تن از دوستانم به خدمت مرحوم شیخ رفتم تا توجهی فرماید واز آن درد خلاص گردم.چون به خانه اورفتم دیدم که در اطاق گلی وبر روی تخت پوست و زیلویی نشسته است.در دلم گذشت که شاید این مرد هم با این ظواهر تدلیس میکند. پس از شنیدن حاجتم فرمود تا دو روز دیگر خدمتش برسم. روز موعود آنجا رفتم ولی همچنان در دلم خلجانی بود.چون خدمتش نشستم نظر عمیقی بر من افکند که ناگهان خود را در اراک (که مدتی محل سکونتم بود) یافتم.در آن وقت نیز پسرم آنجا ساکن بود.یکسره به خانه اورفتم ولی به من گفتند :فرزند تو به محل دیگری منتقل شده است ونشانی جدید را به من دادند. ...چون به در منزل فرزندم رسیدم ودر را به صدا دراوردم خادمه ای در رابگشود.چون خواستم درون روم ناگهان صدای شیخ مرا به خود آورد دیدم غرق عرق شده وخسته وکوفته ام.انگاه دستوری از دعا ودوا به من مرحمت فرمود ولی پیوسته در این اندیشه بودم که این چگونه سیر وسیاحتی بود که کردم؟پس از چند روز نامه ای گله آمیز از پسرم رسید که: چه شد به اراک وتا دم در امدی ولی داخل نشده بازگشتی؟ودر پایان نامه آدرس محل جدید خانه خود را داده بود که من در آن مکاشفه به انجا رفته بودم .خدایش رحمت کند حکایت ۱:مرحوم ابوالقاسم هندی نقل کرد که:درخدمت شیخ حسنعلی به کوه معجونی رفته بودیم .دران هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش ابادی که موجب نا امنی ان نواحی شده بود از کناره کوه پیدا شد و اخطار کرد که اگر حرکت کنید کشته خواهید شد.مرحوم شیخ به من فرمودند:وضو داری؟ عرض کردم: اری. دست مرا گرفت و گفت:چشم خود را ببند.پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند:باز کن. چون چشم باز کردم دیدم نزدیک دروازه شهریم. بعد ازظهر که خدمتشان رفتم فرمودند:قضیه صبح را با کسی درمیا
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|